تحلیل فیلم Avatar

دشمن و منجی، هر دو از ما

تحلیل ابعاد سیاسی و راهبردی موجود در فیلم
در میان تفکرات باطلی که در مورد خداوند وجود دارند، طرز تفکر هندوها، که در آن به نیاز وی به کالبدی انسانی برای حضور در زمین اعتقاد دارند، از همه جنجالی تر و مهم تر است و اصطلاحاً به این نوع دیدگاه آواتاریسم و به جسم مورد بحث، آواتار (Avatar) گفته می شود.
دیدگاه آواتاریسم، مختص به خداوند نیست و گاهی برای شیاطین و فرشته ها هم نیاز به آواتار برای حضور در میان جوامع بشری الزامی تلقی می شود. البته نوع دیگری از آواتاریسم هم وجود دارد که در آن شیطان به جای تصاحب و تصرف یک جسم مادی، از یک بطن مادی (مادری انسان)، با جسمی اختصاصی وارد دنیای انسان ها می شود.
بر اساس چنین تفکراتی، سال های سال است که کمپانی های بزرگ تولید فیلم در هالیوود، اقدام به تولید آثار متعددی کرده اند. ساخت فیلم هایی مانند End of Days و Constantine نمونه هایی از این دست آثار هستند.
البته باید توجه داشت که بحث آواتار و آواتاریسم تنها محدود به سینما و رسانه نیست و چند سالی است که این بحث در فضای مجازی و رایانه ها هم ورود کرده است. بحث آواتار در رایانه و فضای مجازی در واقع به نوعی اعلام حضوری است که یک شخص از خود در قالب شخصیت های دو بعدی و سه بعدی به سایر افراد نشان می دهد.
حال با توجه به اهمیت بحث آواتاریسم در رسانه های بصری و تأثیرات آن بر ایدئولوژی مخاطب، قصد دارم تا در ادامه مهم ترین اثر سینمایی در این باب، یعنی فیلم آواتار، ساخته جیمز کمرون (James Cameron) را با نگاهی متفاوت و موشکافانه و به دور از تحلیل های رایج و موجود مورد تحلیل و بررسی قرار دهم.
پیش از شروع بحث، بهتر است ابتدا نگاهی به داستان فیلم داشته باشیم:
داستان در سال ۲۱۵۴ میلادی و در یکی از چندین ماه مربوط به سیاره‌ای به نام پندورا (Pandora) روی می دهد. گروهی از نظامیان آمریکایی، تحت نظارت شرکتی به نام آردی‌اِی (RDA) در قالب تیم های نظامی، اکتشافی و گروه استخراج، وارد ماه سیاره پندورا شده و به دنبال سنگی با ارزش و فلز مانند از دل این سیاره هستند.
پندورا همانند نام اساطیریش برای بشر سرشار از مصیبت ها هم هست. این سیاره در ظاهر اتمسفری شبیه به زمین دارد، با این تفاوت که اکسیژن در آن یافت نمی شود و محل زندگی موجوداتی خطرناک و بومی هایی به نام ناوی ها (Na’vi) است.

ناوی‌ها موجودات آبی رنگ انسان نمایی هستند که نسبت به بشر، زندگی بدوی تری دارند و به وضوح بیننده را به یاد زندگی سرخپوستان آمریکایی می اندازند. با این تفاوت که بر خلاف ظاهر بدوی، آن ها دارای فرهنگی بسیار غنی و در تعامل کامل با محیط زندگی‌شان هستند.
پندورا سیستم حیات وحش بسیار نامتعارفی دارد، به گونه ای که کلیه موجودات ساکن در آن از طریق یک شبکه عصبی پیچیده با یکدیگر در تعامل بوده و ارتباط برقرار می کنند. این سیستم برای ناوی ها در موهای آن ها تعبیه شده و این امکان را برای آن ها فراهم می کند تا بتوانند از طریق اتصال آن به شبکه عصبی سایر موجودات، آن ها را کنترل کرده یا اطلاعاتی حیاتی از آن ها بدست آورند.
در این سیاره، سنگ های معدنی ویژه ای به نام آنوباتاینیوم (Unobtainium) یا همان عنصر نایاب وجود دارد که می تواند باعث از بین رفتن نیروی جاذبه و تغییر در میدان مغناطیسی شود. قدرتی که در روی زمین بسیار با ارزش و قیمتی خواهد بود. از این رو، هدف اصلی انسان های مهاجر به این سیاره، دستیابی و استخراج همه آنوباتاینیوم موجود در آن است.

در چنین شرایطی، داستان به زندگی یکی از تفنگداران نیروی دریایی آمریکا به نام جیک سالی (Jake Sully) می پردازد. فردی که جانباز جنگی بوده و به علت نقص عضوی که در پاهایش ایجاد شده، دنیایی بسیار تلخ و منزوی را تجربه می کند.

در حالی که به نظر می رسد سالی در این دنیای بی رحم محکوم به نابودی است، ناگهان اتفاق غیر منتظره ای زندگی او را دگرگون می کند. خبر مرگ برادر دوقولوی سالی که به عنوان دانشمند ژنتیک در سیاره پندورا مشغول به خدمت بوده، باب جدیدی را در زندگی وی می گشاید.
جیک به علت تشابه ژنی با برادر دوقولویش، برای مأموریتی ویژه در سیاره پندورا انتخاب می شود. درون سیاره، دانشمندان ژنتیک موفق به خلق بدن هایی ترکیبی (ژن های انسان و ژن های ناوی) برای ورود به دنیای ناوی ها شده اند.

این بدن ها که به آواتار معروف شدند، در واقع کالبدهای بی جانی هستند که فرد صاحب ژن دخیل در تولید آن، می تواند از طریق دستگاهی پیشرفته، با برقراری ارتباط ذهنی-روحی، وارد آن شده و کنترل کامل بدن را به عهده گیرد.
مأموریت سالی این بود که با ورود به دنیای ناوی ها (از طریق آواتار)، از موقعیت مکانی آن ها اطلاع کسب کرده و ضمن برقراری ارتباط، آن ها را مجاب به ترک محل سکونت فعلی خود کرده یا زمینه را برای انجام عملیات نیروهای نظامی مستقر در سیاره فراهم آورد. علت برنامه ریزی برای این کار هم وجود منابع بسیار غنی آنوباتاینیوم در زیر درختی باستانی و مقدس بود که از قضا برای ناوی ها بسیار مهم و ارزشمند محسوب می شد و آن ها به هیچ وجه حاضر به ترک محل و رضایت دادن به تخریب درخت نبودند.
طبق باور ناوی ها زندگی همه موجودات سیاره از این درخت نشأت گرفته بود و پس از مرگ، ارواح آن ها در این درخت جاودانه می شدند.

سالی در ابتدا با همین هدف و با استفاده از آواتاری که سابقاً متعلق به برادرش بود وارد سرزمین ناوی ها شده و دست بر قضا با نیتیری (Neytiri) دختر رئیس قبیله آشنا می شود. نیتیری، ابتدا قصد کشتن وی را دارد، اما نشانه هایی (ارواحی) که از طرف درخت مقدس اطراف جیک را فرا می گیرند، او را از این کار منصرف کرده و زمینه ورود جیک به گروه را فراهم می کنند.
از اینجا به بعد است که به مرور، لایه های دیگری از داستان خودنمایی می کنند. سالی متوجه می شود که سابقاً تیم تحقیقاتی اقدام به ساخت مدرسه ای برای ناوی ها کرده و در آنجا به آن ها زبان انگلیسی را آموزش می داده. اما در اثر اتفاقی، این آموزش ها متوقف شده و حس اعتماد میان ناوی ها و انسان ها از میان رفته است.
با وجود تمام سختی ها و مشکلات موجود، سالی به مرور جایگاه خودش را در گروه ناوی ها پیدا کرده و کم کم به نیتیری علاقه مند می شود. همین علاقه و جایگاه ویژه او در میان گروه و حس مثبت توانمندی (سالی در واقعیت یک معلول جسمانی است) موجب می شود تا دیدگاه وی نسبت به ناوی ها تغییر کرده و از انجام مأموریت علیه آن ها منصرف شود. همین موضوع باعث می شود تا فرمانده نظامی عملیات، از تعامل با ناوی ها دلسرد شده و دستور حمله و نابودی آن ها را صادر کند.

جنگ سختی میان انسان ها و ناوی ها (سالی هم در جبهه ناوی ها می جنگد) درمی گیرد و سرانجام پس از خسارات بسیار زیاد، سالی موفق به کشتن فرمانده عملیات، نجات درخت مقدس و ناوی ها شده و بدین ترتیب به عنوان رئیس قبیله ناوی ها انتخاب می شود.
در صحنه پایانی، ناوی ها به پاس خدمات سالی و به منظور نجات رئیس قبیله خود، کالبد انسانی وی را در کنار کالبد ناوی او در برابر درخت مقدس قرار داده و طی مراسمی آیینی، رسماً روح را از جسم مادی، به جسم ناوی وی منتقل می کنند.
این خلاصه ای از داستان فیلم آواتار بود. و اما تحلیل محتوای فیلم…
ابتدا اجازه دهید داستان را به صورت کلی و بدون رنگ و لعاب های مرسوم یکبار دیگر مرور کنیم:
گروهی به زور وارد سرزمین گروهی دیگر شده اند و قصد دارند تا با تخریب مقدس ترین مکان آن ها، آن هم به بهانه بیرون آوردن چیزی گرانبها، موقعیت خود را تثبیت نمایند. آن ها ساکنان بومی این سرزمین را حقیر شمرده و با آن ها بسیار سخت و خشن برخورد می کنند و از کشتن و جنایت علیه آن ها هیچ ابایی ندارند.
به نظر شما این داستان آشنا نیست؟
به این متن توجه کنید:
حفاری‌هایی که صهیونیست‌ها در اطراف مسجدالاقصی و در زیر بخش غربی و جنوبی این مسجد مبارک انجام می دهند از دیگر اقداماتی است که رژیم اشغالگر قدس جهت تخریب و ایجاد شکاف روی دیوارهای مسجد دنبال می کند تا با تخریب مسجد الاقصی، اقدام به ساخت معبد سلیمان کنند که از آن تحت عنوان هیکل سلیمان نیز یاد می کنند. اشغالگران قدس به بهانه اینکه به دنبال بقایای معبد سلیمان هستند به حفاری می پردازند و حال آنکه هدف اصلی آنان تخریب آثار اسلامی همجوار دیوار براق و نیز استیلا بر حرم شریف، تخریب مسجد و ایجاد معبد در داخل مسجدالاقصی و قبه‌الصخره است. حفاری‌های رژیم صهیونیستی در اطراف مسجد الاقصی در اواخر سال ۱۹۶۷/۱۳۴۶ آغاز و تا کنون ۹ مرحله را پشت سر گذارده است…
داستان در لایه های زیرین خود، در واقع به نوعی بیانگر تقابل رژیم صهیونیستی با ساکنان بومی سرزمین فلسطین و تخریب مسجدالاقصی، به عنوان مهم ترین مرکز دینی و مذهبی آن ها به بهانه بیرون آوردن معبد سلیمان (گرانبها ترین چیز برای صهیونیست ها) است.
نکته جالب در این داستان، نحوه رفتار انسان ها با ناوی ها و چگونگی برنامه ریزی نفوذ در میان آن هاست. طبق داستان، در ابتدا آن ها برای برقراری ارتباط بیشتر (بخوانید تهاجم فرهنگی و جنگ نرم) اقدام به ایجاد مدرسه ای برای آموزش زبان انگلیسی به ناوی ها می کنند (هژمونی زبان). این بدان معناست که جنگ نرم و تخریب فرهنگی در ابتدا با آموزش زبان به گروه هدف آغاز می شود. همین موضوع باعث می شود تا نسل جدید ناوی ها با فرهنگ انسان ها ارتباط بیشتری برقرار کرده و پذیرای آن ها باشند. اتفاقی که در هنگام مواجهه نیتیری با سالی رخ داد. او در کشتن سالی دچار تردید شد و از طریق زبان با وی ارتباط برقرار کرد. همین ارتباط در آینده موجب پذیرش سالی به عنوان همسر و در نهایت رئیس قبیله شد.
نظیر همین اتفاق را می توان در مواجهه رژیم صهیونیستی با فلسطینیان هم مشاهده کرد:
آموزش زبان عبری وارد نظام آموزشی فلسطین شد.
یادگیری زبان عبری برای فلسطینیان امر تازه‌ای نیست. قریب به ۲۰ سال پیش، هزاران نفر از مردم غزه به عنوان کارگر در کارخانه‌های اسرائیلی مشغول به کار بودند و زبان عبری بخشی از زندگانی آن ها شده بود. عده‌ای در زندان‌های رژیم صهیونیستی مجبور به یادگیری این زبان شده بودند و تاجران نیز برای برقراری ارتباط و تهیه برخی از مایحتاج خود مجبور به مراوده با یهودیان بودند. اما بعد از انتفاضه دوم و تشکیل نوار غزه، تعداد فلسطینیانی که با زبان عبری آشنا باشند کمتر شد.
مرحله دوم پروژه نفوذ در این فیلم، ایجاد امکاناتی مانند ساخت جاده، بیمارستان و… برای ناوی ها معرفی می شود. دقیقاً نظیر روشی که رژیم صهیونیستی در اوایل اشغال، برای ساکت نگهداشتن فلسطینیان انجام داد.
اما در داستان (نظیر واقعیت) همه این پروژه ها با شکست مواجه شد و در نهایت گزینه نظامی در دستور کار گروه اشغالگر قرار گرفت.
نکته مهم و قابل توجه در این داستان، رویگردانی یک فرد خودی (نظامی آمریکایی) و ملحق شدن وی به جبهه دشمن (رهبر ناوی ها شدن) است!
سوال قابل طرح، این است که چرا یک سرباز تعلیم دیده و کارآزموده آمریکایی چنین انتخابی انجام می دهد و پیام فیلم از نمایش این موضوع برای آمریکایی ها چیست؟

برای پاسخ، لازم است تا ابتدا کمی بیشتر در مورد شخصیت جیک سالی بدانیم…
او سربازی بازنشسته و جانباز است که در جامعه ای زوال یافته و تکنولوژی زده، نقشی انفعالی داشته و در انزوای کامل به سر می برد. سالی شبیه به هیچکس نیست (این موضوع با نمایش انسان های ماسک دارد و سالی بی ماسک به مخاطب القاء می شود)، توانایی های او در جامعه حاضر جایگاهی ندارد و بسیاری از آرمان های وی به فراموشی سپرده شده است. او حتی از حداقل های زندگی به عنوان یک شهروند محروم است و حالا از اینکه برای چنین جماعتی جنگیده، بسیار پشیمان و سرخورده است.
اما وی پس از کنترل آواتار خود، دنیای جدیدی را کشف کرده و موقعیت های بسیار جذابی را پیش روی خود می بیند. او در دنیای جدید (دنیای ناوی ها) به راحتی می دود و راه می رود، مورد توجه دیگران قرار می گیرد و قابلیت های خود را کشف کرده و به رخ دیگران می کشد، تأثیرگذار می شود و در نهایت، به بالاترین نقطه مورد انتظارش می رسد. پس با این اوصاف، این تغییر دیدگاه ناگهانی جیک سالی بسیار معقول و منطقی به نظر می رسد.
در این فیلم، علل شکست انسان ها از ناوی ها به چند دسته تقسیم بندی می شوند:
۱- استفاده از افراد سرخورده و معلول به عنوان اعضای اصلی عملیات.
۲- اشتباه بودن پروژه شبیه سازی (ساخت آواتارها-یا همان نفوذی ها) برای تطمیع دشمن. در این استراتژی امکان جذب شدن نیروی نفوذی در فرهنگ دشمن وجود دارد.
۳- به تأخیر انداختن عملیات نظامی.
۴- ترس از قضاوت آیندگان در مورد رفتارهای آن ها.

با تمام این اوصاف، نباید از یک موضوع مهم غافل شد. فیلم با وجود نمایش شکست انسان ها، به شکلی بسیار زیرکانه منجی ناوی ها (گروه هدف) را هم از بیگانگان و متجاوزان معرفی می کند.
اوست که می تواند در میان ناوی ها نفوذ کند، اعتماد آن ها را بدست آورد، افسانه های باستانی آن ها را زنده کرده، گروه های پراکنده را با هم متحد کند و در نهایت به عنوان فرمانده، بر دشمن پیروز شود.
با یک نگاه تیزبین و دقیق، متوجه خواهید شد که در بدترین حالت ممکن، این اتفاق به نفع مهاجمان تمام خواهد شد.
توجه داشته باشید که سالی با نژاد انسان ها مشکل و مخالفتی ندارد، بلکه به عملکرد آن ها در برخورد با ناوی ها انتقاد دارد. او پس از فتح و پیروزی همه انسان ها را از سیاره پندورا اخراج نمی کند و عده ای را به عنوان انسان های خوب در آنجا نگه می دارد.
این موضوع به این معناست که سالی به عنوان رهبر جدید ناوی ها وارد فاز جدیدی از روابط با انسان ها شده که ممکن است در آینده کاملاً به نفع مهاجمان پایان یابد. موضوعی که تا قبل از آن به هیچ وجه ممکن نبود و تصورش هم برای انسان ها غیر ممکن می نمود.
چه بسا چنین پروژه زیرکانه و حساب شده ای در دستور کار کشورهایی مانند رژیم صهیونیستی و آمریکا قرار داشته باشد. حضور سران دست نشانده و به ظاهر غرب ستیز (مانند رئیس جمهور ترکیه و پادشاه عربستان)، نمونه بارزی از این مدل الگوی رفتاری است. در واقع می توان پیام این فیلم در لایه های زیرین را آموزش منجی سازی غربی (رهبر تراشی) برای جوامع هدف و استعمار نرم آن ها از طریق نفوذ دشمن و ارتقای آن به بالاترین درجه حاکمیتی دانست. نسخه موفق و آزموده شده ای که سالیان سال در کشورهای خاورمیانه به اجرا گذاشته شده است و به طور حتم این روند همچنان ادامه خواهد داشت.
تئوری در مورد ماهیت ناوی ها
در این بین، فارغ از تمام موضوعات سیاسی موجود در داستان فیلم، تئوری قابل توجهی هم می توان درباره ماهیت ناوی ها مطرح کرد.

این همه ناوی شبیه سازی شده در فیلم چه شدند؟

با توجه به قابلیت ویژه درخت مقدس در انتقال ارواح به کالبدهای مختلف (به طور خاص کالبد آواتاری ناوی ها) شاید بتوان نتیجه گرفت که در گذشته های دور، ناوی ها هم در واقع گروهی از انسان ها بودند که موفق شدند با کمک ویژگی درخت، روح خود را به کالبد آواتاری خود منتقل کنند. زیرا این سوال جدی مطرح است که ناوی ها از کجا به چنین قابلیتی از درخت پی برده بودند؟ جز این است که شاید آن ها سابق بر این چنین قابلیت و امکانی را تجربه کرده بودند؟

حتی وجود رشته های عصبی درون موهای ناوی ها که عامل اصلی اتصال و ارتباط آن ها با موجودات پندورا محسوب می شوند هم می تواند تکنولوژی بسیار پیشرفته ای (شبیه به یو اس بی) باشد که توسط آن ها در زمان حیات انسانیشان اختراع شده بوده.
با این حساب، شاید اصلاً کل دنیای ناوی ها هم حاصل یک فرایند تکنولوژیک باشد.

دیدگاه ها غیر فعال است.