داستان واقعی سرگذشت حیرت انگیز یک روح

در تاریخ ۲/۴/۶۴ نامه ای از گیلان از شهر لاهیجان از مردی که خود را چهل ساله معرفی می کرد برای آیت الله سید حسن ابطحی رسید و در آن نامه این سرگذشت عجیب را برای آیت الله تعریف کرد:

من خانه ای در کنار شهر لاهیجان سر راه در سیاهکل مسلط بر باغ چای بزرگی دارم. بیست سال قبل یک روز تابستان کنار باغ چایی نشسته بودم و به سمت باغ نگاه می کردم، دیدم جوان خوش قیافه ای داخل باغ سمت در ایستاده و به من نگاه می کند. من از جا حرکت کردم و به طرف او رفتم تا ببینم او چه می خواهد و چرا وارد باغ شده است، با کمال تعجب دیدم هر چه من به او نزدیک تر می شوم او کوچکتر می شود و کم کم به صورت ذره ای ناپدید گردید. حتی وقتی من به فاصله ده متری او رسیده بودم دیگر به کلی اثری از او ندیدم، در این جا مقداری به تردید افتادم و با خود گفتم:شاید وجود این جوان را خیال کرده ام.لذا به محل اول برگشتم، وقتی دوباره به در باغ نگاه کردم دیدم آن جوان مثل اول ایستاده و به من خیره شده و مثل این که می خواهد چیزی بگوید اما از من خجالت می کشد.

من با صدایم را با ترسی که بر من مستولی شده بود بلند کردم و به او گفتم: تو کی هستی و چه می خواهی؟ چند لحظه ی قبل کجا رفتی؟ چگونه غایب شدی؟ او با صدای لطیفی به من گفت: من می خواهم با تو انس بگیرم و چون تو از خود در راه مظلومی گذشت کرده ای و نجاتش داده ای من به تو بعضی از حقایق را تعلیم دهم. من به او گفتم: اسمت چیست؟ از کجا آمده ای؟ در جواب من گفت: من هنوز آن طور که تو فکر می کنی شکل نگرفته ام تا بتوانم خود را با نام به تو معرفی کنم، شاید در آینده ای نزدیک شکل بگیرم و اسمی به رویم بگذارند.

من به او گفتم: این طور که نمی شود نزدیک بیا تا با هم بنشینیم و از نزدیک حرف بزنیم. او گفت: برای من از این بیشتر ممکن نیست به تو نزدیک شوم ولی سعی می کنم صدایم را مانند کسی که کنارت نشسته راحت به تو برسانم و تو هم لازم نیست فریاد بزنی. پس از چندین جمله ای که بین من و او رد و بدل شد حس می کردم که در کنار من نشسته است، حال که بین من و او حدود سی متر فاصله بود.

او در مدت ده روز دقیقا از یک ساعت به غروب تا غروب افتاب همه روزه همان جا ظاهر می شد و درست وقت غروب آفتاب ناپدید می گردید! بعضی روزها من چند دقیقه زودتر از یک ساعت به غروب به محل همه روزه می رفتم ولی هنوز نیامده بود و آفتاب طوری قرار گرفته بود که در لحظه ای که او می آمد، آفتاب به محلی که او می ایستاد می تابید و با از بین رفتن آفتاب او هم کمک مک از بین می رفت و ناپدید می شد. کم کم این مطلب به نظرم عادی می رسید و بعدا حتی به اینکه آن جوان کیست و چه کاره است نمی افتادم و روز آخر حتی آدرس او را هم سوال نکردم.

من در آن موقع جوان بودم و هیچ چیز از معارف و احکام اسلام را نمی دانستم و او در مدت ده روز آن چه برای من لازم بود را تعلیم داد. بعد از آن ده روز، دیگر او را ندیدم ولی یک شب با صدائی که به نظرم رسید شبیه صدای او است از خواب بیدار شدم و به طرف در و محلی که او در آن مدت می ایستاد رفتم. همه جا تاریک بود، فقط چیزی شبیه به جرقه ی آتش ولی سفید در همان محل روی زمین دیده می شد. وقتی به او نزدیک شدم از چشم محو گردید. حدود نوزده سال از این جریان گذشت، یک روز من در همان محلی که همیشه می نشستم (ولی مقداری وضع درخت ها و باغ چای با بیست سال قبل تغییر کرده بود) نشسته بودم، اتفاقا در باغ هم باز بود،دیدم همان جوان با همان قیافه با پشت دست به در می زند و اجازه ی ورود می خواهد.من به او گفتم: بفرمائید. او وارد باغ شد و من طبق همان برنامه ی نوزده سال پیش جلو نرفتم، ولی این بار او به طرف من آمد و من او را به اتاق خودم بردم و مشغول پذیرائی از او شدم و به او گفتم: شما از نوزده سال قبل از نظر قیافه هیچ فرقی نکرده اید. گفت: شما اشتباه می کنید، من هجده سال بیش تر ندارم و تا به حال به لاهیجان نیامده ام، حالا هم چند روزی است با پدرم به لاهیجان آمده ام تا کنار دریا قدری گردش کنیم، شما از چه حرف می زنید؟ من هر چه خواستم خودم را قانع کنم که شاید اشتباه می کنم، دیدم محال است که در این موضوع اشتباه کرده باشم. قیافه همان قیافه است، تن صدا همان تن صدا است، لذا برای اطمینان خودم چند آزمایش از او کردم. اول پرسیدم: پس چرا شما به باغ ما آمده اید؟!

گفت: اگر مزاحمم می روم! گفتم:نه منظوری ندارم، خواهش می کنم بدون هیچ ناراحتی سؤالاتم را جواب بگویید. گفت: از این جا عبور می کردم نمی دانم چرا فوق العاده دلم به دیدن باغ شما کشیده شد و مثل آن که شما را هم خیلی دیده ام و زیاد دوست می دارم. راستی نمی دانم چرا فکر می کنم باید این باغ یک طور دیگر باشد؟! مثلا الان درخت زیادی دارد ولی باغ چای ندارد. من گفتم: اتفاقا حدود بیست سال قبل همین طوری بوده است ولی به مرور درخت ها بزرگ شدند و بوته های چای را از بین بردند. این جا را مطابق میل شما می کنم ولی به شرط آن که قول دهید هر وقت به لاهیجان می آیید به منزل ما هم بیایید.گفت:قول می دهم. گفتم: اسم شما چیست؟ گفت: مثل این که حالا پیش شما شکل گرفتم و اسمم را پدرم «مهدی» گذاشته است. گفتم: منظورتان از این که گفتید پیش شما شکل گرفته ام چیست؟ گفت: نمی دانم همین طور به زبانم آمد. در آن زمان یک مطلبی در مورد احکام بین علما درگیر افتاده بود، لذا از او پرسیدم: نظرت راجع به فلان مسئله چیست؟ گفت: از مسائل دینی چیزی نمی دانم. گفتم: هر چه به نظرت می رسد بگو. گفت: به نظر من این طوری باشد و تمام مسائل را همان طور که قبلا به من گفته بود، بدون کوچکترین اختلافی به من گفت. در این جا مطمئن شدم که همان جوان بیست سال پیش است.

حال از شما (آیت الله ابطحی) تقاضا دارم که توجیه این جریان عجیب رابرایم بنویسید و تحلیل کنید.

آقا سید حسن ابطحی فرمودند: من در جواب او مطالب زیادی نوشته ام که خلاصه اش این است: طبق آن چه پیشوایان اسلام در ضمن کلماتشان فرموده اند ارواح بشر قبل از این عالم سال ها حیات داشته و زندگی می کرده اند، همه ی معلومات را داشته و می توانستند دست به هر کاری بزنند. آنچه آنها در آن عالم دیده یا با افرادی که معاشرت کرده اند وقتی همان مکان ها یا همان افراد را در این دنیا دوباره می بینند با آنها بیشتر از دیگر چیزها مانوسند اگر چه یادشان نباشد که آنها را کجا و چه وقت دیده اند.

2 Comments
  1. Goku
    Goku کاربر می‌گوید

    یعنی این داستان واقعا حقیقت داره🤔
    ادمین جان این داستان رو از کجا پیدا کردی. خودت هم باورش داری یا نه؟؟؟؟؟؟

    1. admin
      admin کاربر می‌گوید

      مسائل متافیزیکی رو نمیشه به همین راحتی رد یا تایید کرد.

دیدگاه ها غیر فعال است.