۱۰ داستان واقعی درباره ارتباط با ارواح و عالم بعد از مرگ

قدرت امام بر قابض روح

آیت الله سید طیب جزایری می گوید: در کودکی به مرض لاعلاجی دچار شدم تا این که حالم وخیم شد و آثار مرگ بر من ظاهر گردید و آن زمانی بود که در کاظمین معجزات بسیاری ظاهر می شد و ده ها مریض هر روز شفا می یافتند، آن وقت مادرم رفت در حسینیه ای که در منزلش بود و فریاد زد یا موسی بن جعفر باب الحوائج! آیا معجزات و کرامات شما منحصر در حرم شما است؟ آیا می توانید به هند بیایید و کودک مرا که در حال مرگ است، شفا دهید؟ این را گفت و خودش را می زد و گریه می کرد.

پدرم سید محمد علی جزایری می گوید:

آن وقت در عالم رویا دیدم شخصی بسیار بلند و بالا به طرف تخت من می آید. گفتم؟ شما کیستی؟ گفت: من ملک الموت هستم. آمده ام این کودک را با خود ببرم. گفتم: مگر صدای مادرش را نمی شنوی، او این بچه را در ضمانت باب الحوائج قرار داده است. گفت دیگر فایده ندارد زیرا ریسمان عمرش بریده شده است. در آن هنگام من به تکاپو افتادم و در همان عالم خواب صدا زدم یا موسی بن جعفر! یا باب الحوائج! به فریاد ما برس!

در همان حین دیدم شخصی نورانی بین تخت من و ملک الموت حائل شد، ملک الموت تا ایشان را دید سرجایش ماند و توقف کرد. آن شخص نورانی گفت برای چه آمده ای؟ ملک الموت گفت برای قبض روح این کودک زیرا عمرش به سر آمده. گفت: برگرد زیرا من از خدای متعال برای او عمر اضافی گرفته ام. بعد از این خواب پدرم بیدار شد اما مادرم هنوز در حسینیه ناله می کرد، او را صدا کرد و گفت: بیا کودکت را نگاه کن، باب الحوائج آمد و او را شفا داد. هنگامی که روپوش را از روی صورتم برداشتند، مرا دیدند که سرحال هستم و رنگ و رویم باز شده است.

داستان روحی که صدایی شبیه شتر داشت

مرحوم محدث قمی صاحب تالیفات «سفینه البحار» و «الکُنی و الألقاب» که در تقوی و صدق ایشان بین اهل علم ایرادی نبوده است، افراد موثقی از خود او بی واسطه نقل کردند که او می گفت:

روزی در وادی السلام برای زیارت اهل قبور رفته بودم. در این میان از ناحیه ای دور صدای شتری که می خواهند او را داغ کنند بلند شد و ناله می کرد به طوری که گویی تمام وادی السلام از نعره اش مرتعش بود. من با سرعت برای خلاصی حیوان به سمتش رفتم. چون نزدیک شدم دیدم شتر نیست، بلکه جنازه ای را برای دفن آورده اند و این نعره از آن جنازه بلند است و افرادی که دفنش می کردند ابداً اطلاعی نداشتند. مسلماً این جنازه مرد ظالمی بود که بعد از ارتحال به چنین عقوبتی دچار شده است؛ یعنی قبل از دفن و عذاب قبر، از دیدن صور برزخی ترسیده و فریاد برآورده است.

عزرائیل برای قبض روحم با لباس سفید آمد

علامه مرحوم تهرانی می فرماید:

یکی از دوستان ما که فعلا از اعاظم اهل نجف اشرف است نقل فرمود: ما از نجف عیال اختیار کردیم و سپس در فصل تابستان برای زیارت و ملاقات ارحام عازم ایران شدیم و پس از زیارت امام رضا (ع) به شهر خود که در نزدیکی های مشهد بود رهسپار گردیدیم. آب و هوای آنجا به عیال ما نساخت و مریض شد و هر چه معالجه کردیم سودمند واقع نشد و مشرف به مرگ شد. حال اضطراب و تشویش عجیبی در من پیدا شد. فوراً آمدم در اتاق مجاور ایستادم و دو رکعت نماز خواندم و به حضرت امام زمان توسل پیدا کردم و عرض کردم: یا ولی الله! زن مرا شفا دهید و با نهایت تضرع متوسل شدم، آمدم در اتاق عیالم، دیدم نشسته و مشغول گریه کردن است و تا چشمش به من افتاد گفت: چرا مانع شدی؟ چرا نگذاشتی؟ بعد از این که حالش کمی بهتر شد گفت: عزرائیل برای قبض روح من با لباس سفید آمد و بسیار زیبا و آراسته بود، به من لبخندی زده و گفت: حاضر به آمدن هستی؟ گفتم: آری.بعداً امیرالمومنین علیه السلام تشریف آوردند و با من بسیار ملاطفت و مهربانی کردند و به من گفتند: من میخواهم بروم نجف، میخواهی با هم برویم به نجف؟ گفتم: بلی خیلی دوست دارم با شما به نجف بروم. من برخاستم لباس خود را پوشیدم و آماده شدم که با آن حضرت به نجف اشرف برویم، همینکه خواستم از اطاق با آن حضرت خارج شوم دیدم که حضرت امام زمان آمدند و تو هم دامان امام زمان را گرفته ای. حضرت امام زمان به امیرالمؤمنین عرض کردند: این بنده به ما متوسل شده، حاجتش را برآورید. حضرت أمیرالمؤمنین علیه السلام سر خود را پایین انداخته و به عزرائیل فرمودند: به تقاضای مرد مومن که متوسل به فرزند ما شده است برو؛ باشد تا موقع معین و امیرالمؤمنین از من خداحافظی کردند و رفتند.

بعضی افراد حوادثی را که در آینده روی میدهد پیش ینی می کنند

یک روانشناس مشهور بر این باور است که عده ای وجود دارند که هیچ سر و کاری با ارواح و احضار روح ندارند مع ذالک روشن بین هستند یعنی مرگ بر آنها ظاهر می شود و علائمی بر جا می گذارد که آنها می توانند حوادثی که روی خواهد داد پیش بینی کنند. نویسنده کتاب «از کجا آمده ایم و به کجا می رویم» می گوید: «ف. و. وبر» پزشک و نویسنده معروف یکی از این روشن بینان بود. وی برای بیوگرافی نویسی که شرح حال او را می نوشت تعریف کرده بود:

روزی در خانه یکی از دوستانم که دختر داشت مهمان بودم. ناگهان دیدم دختر از در اتاق خارج شد و از دالان به سوی در خروجی خانه روانه شد. من که از پشت سر دختر او را با نگاه تعقیب می کردم ناگهان از وحشت از جا پریدم زیرا وسط دالان یک تابوت بچه گانه قرار داشت. ابتدا تصور کردم اشتباه می بینم ولی انگار تابوت وجود خارجی داشت. وقتی برای دیدن تابوت از نزدیک از جایم بلند شدم تابوت غیبش زد. ماجرا را برای پدر و مادر دختر تعریف کردم ولی آنها خندیدند و گفتند:

تو دچار کابوس شده ای! سه ماه نگذشته بود که دخترشان بر اثر ابتلا به بیماری سرخک مرد. من که برای تسلیت گفتن به دوستم به آنجا رفته بودم با نهایت وحشت متوجه شدم حاملین تابوت، تابوت را وقتی از اتومبیل متوفیات برداشتند درست وسط همان دالان همان جایی که تابوت را سه ماه پیش دیدم به زمین گذاشتند، جسد دختر را در آن قرار داده بیرون بردند.

صدای ضربه روی پنجره پیام آور مرگ

نویسنده کتاب مرگ و اسرار آن می گوید: شخصی طی نامه ای نوشت:

مرگ تین برادرمان آن هم از راه دور توسط مادر بزرگ من احساس شد. شبی او با بچه ها و نوه هایش بازی خانوادگی و کودکانه می کردند. البته مادر بزرگم در آن زمان نابینا شده بود. در وسط بازی ناگهان مادر بزرگ از بازی دست کشید و گفت: فرزندانم بس کنید! نوه من به شدت بیمار و بد حال است. این سخنان برای ما شگفتی آور و غیر قابل قبول بود زیرا روز قبل کسب اطلاع کرده بودیم که و حالش کاملاً خوب است. مادر بزرگ ضمن پافشاری روی عقیده اش اظهار داشت من یقین دارم. من صدای ضربه را روی پنجره شنیدم. این حرف بیشتر مارا به تعجب وا داشت؛ زیر او در طبقه اول زندگی می کرد و آن اتاق پنجره ای نداشت.

فردا تلگرافی به دست ما رسید که حکایت از مرگ اتین در ساعت ۹ شب پیش داشت، یعنی درست همان زمانی که ماجرای بالا اتفاق افتاد. پس از دریافت تلگراف مادر بزرگ اعلام کرد که من به این احساس ایمان داشتم؛ زیرا این دومین باری بود که در زندگی با این نوع اختار شنیدن صدای پنجره، پیام مرگ عزیزانم را دریافت کردم. گویا آنها به این وسیله به من بدرود می گویند.

روحم در زمان پیامبر بوده است

آیت الله سید حسن ابطحی می فرماید: در سال ۱۳۵۲ در خدمت یکی از علمای بزرگ به نام آیت الله آقای «حاج شیخ موسی زنجانی» از مدینه طیبه برای انجام اعمال حج به مکه می رفتیم. این عالم بزرگ با آنکه سفر اولش بود تمام راهها را می دانست و حتی اسامی کوههای مکه را برای ما معرفی می کرد و تمام محله های مکه معظمه را بهتر از اهالی مکه می شناخت. روزی وقتی با او به سمت مسجد الحرام می رفتیم او در راه و حتی داخل مسجد الحرام همه جا را بهتر از من که مکرر مشرف شده بودم می شناخت و می گفت: احتمالاً من در «عالم دز» بیشتر در این حدود بوده ام، حالا در چه زمانی این زندگی برای من بوده است خدا می داند.

یک روز با آن لحجه ترکی مخصوص به خودش که بسیار شیرین بود به من گفت: من در زمان پیامبر اسلام، آن وقتی که در این شهر زندگی می کرد در اینجا بوده ام و این اسامی را آن وقت یاد گرفته ام. نه آنکه فکر کنی منظورم این است که در این بدن ظاهری در آنجا زندگی می کرده ام بلکه در همان «عالم دز» یعنی با روحم در این شهر خدمت ایشان بوده ام.

خواب خواهر و برادر عجیب است اما باور کنید

نویسنده کتاب «سر دلبران» می نویسد:

این داستان در زمان جنگ جهانی دوم در روزنامه مجله تهران مصور نوشته شده بود که از روزنامه تایمز لندن نقل کرده که زیر دریا به زیردریایی ای دستور استراحت داده شده بود و همه افراد آن زیردریایی به خواب رفته بودند، یکی در عالم خواب می بیند که خواهرش شبی که در لندن در کارخانه کارمند بوده است خوابش برده و داخل کارخانه است و کارخانه در شرف آتش گرفتن است، با وحشت از خواب می پرد می بیند هوای زیردریایی در شرف تمام شدن است، فوراً وسایل آمدن به بالا را فراهم می کنند و همه نجات پیدا می کنند. بعدا معلوم شد که خواهر این مرد در همان وقت در همان کارخانه به خواب رفته بوده و در خواب وضع برادر و رفقای او را می بیند، آن هم با وحشت از خواب می پرد و می بیند کارخانه در شرف آتش گرفتن است و از کارخانه بیرون می آید.

برتری اعمال بد بر اعمال صالح

از شیخ بهایی نقل شده است: ایشان روزی به قصد ملاقات فردی که در مقبره تخت فولاد منزل داشت از اصفهان بیرون رفت. چون به خدمت عارف رسید و مشغول صحبت شدند عارف نقل کرد:

روز گذشته شاهد امری عجیب بودم دیدم جماعتی جنازه ای را آوردند و در فلان موضع دفن نمودند و رفتند. ساعتی نگذشت ناگاه بوی خوشی به مشامم رسید که از بو های عالم دنیا نبود. ناگهان جوان خوش سیمای را دیدم که در لباس سلاطین به جانب آن مقبره كه تازه صاحب آن را دفن كرده بودند در حركت است ، وقتى كنار قبر رسید ناگهان داخل آن شد! زمانى نگذشت كه بوى زننده اى به مشامم رسید كه در تمام عمر خود بدتر و گندتر از آن ندیده بودم. به دنبال آن بر آمدم دیدم سگى سیاه و بدهیبتى به سوى همان قبر در حركت است و داخل آن شد. از این قضیه تعجب كردم! در فكر فرو رفتم و متحیر بودم. ناگاه دیدم آن جوان كه اول داخل قبر شده بود با لباسهاى پاره پاره و بدن مجروح و خون آلود بیرون آمد! از همان راهى كه آمده بود شروع به رفتن كرد. من از خود را به او رسانیدم درخواست و التماس نمودم كه حقیقت این امر را برایم بیان كند. گفتم : تو كیستى ؟ آن سگ چه بود و چرا داخل قبر شدید؟ چرا بیرون آمدى و بدنت مجروح شده است؟ در جواب گفت: من اعمال نیك این میت بودم! ماموریت داشتم با او رفاقت نمایم، آن سگ سیاه و بدهیبت ، اعمال زشت و ناصالح او بود كه وارد قبر شد! گفتم: این جا، جاى من است! تو از قبر بیرون برو. آن هم گفت : این جا جاى من است و تو بیرون برو! اما چون اعمال بد او بیشتر بود آن سگ غالب شد و مرا مجروح و لباسهایم را پاره كرد و با این وضع كه مى بینى از قبر بیرون نمود و خودش تا روز قیامت رفیق و همنشین او شد

هدایت دختر بی بند و بار

صاحب گتاب سرگذشت ارواح می نویسد:

یکی از ائمه جماعت تهران شبی در عالم خواب می بیند زنی را که نمی شناسد نزد و آمده، می گوید: من زن صالحه ای می باشم و از دنیا رفته ام ولی می خواهند مرا به خاطر دختر بی بند و باری که دارم برای شکنجه و عذاب ببرند! زیرا او بی حجاب و بی توجه به وظائف دینی خود است! و این تقصیر من بوده که او را خوب تربیت نکرده ام، لذا از شما تقاضا دارم که پیام مرا به او برسانید و حال مرا به او بگویید و برای آنکه او باور کند، من به شما نشانی می دهم که او اطلاع ندارد و آن این است که من فلان مبلغ پول در فلان محل از منزل گذاشته ام و فلانی هم همین مبلغ پول را از من طلب دارد، آن پول را بردارند و به او بدهند و شماره تلفن منزل ما هم این است.

آن عالم گفت: من از خواب بیدار شدم و شماره تلفن و مبلغ پول را که هنوز فراموش نکرده بودم فوراً به همان منزل با همان شماره، تلفن زدم دیدم صدای گریه و عزاداری بلند است. من دختر صاحب خانه را پشت تلفن خواستم و تمام جریان را به او گفتم و به او تذکر دادم که من به هیچ وجه با شما آشنایی نداشتم و بخصوص که از طلبکار و مقدار پول و محل پول که ممکن نبود اطلاعی داشته باشم. بنابر این شما به خاطر نجات مادرتان و نجات خودتان کوشش کنید که به دستورات اسلام عمل نمائید. آن دختر اول از من تقاضا کرد که اجازه بدهم، او ببیند آن نشانی درست است یا نه، لذا گوشی تلفن را نگه داشتم. او رفت و دید دقیقاً همان مبلغ پول در همان محل بدون کم و زیاد گذاشته شده است. آن دختر برگشت و در پشت تلفن به من گفت: آقا مطلب شما درست است، می خواهید آدرس بدهید تا این پول را برای شما بیاورم. گفتیم: من احتیاج به آن پول ندارم، شما آن را به طلبکاری که در خواب مادرتان نامش را ذکر کرده بدهید و به وصیت او عمل کنید، او قبول کرد. من از او خداحافظی کردم، پس از مدتی باز همان خانم متوفا را در خواب دیدم که از من تشکر می کرد و می گفت: بحمد الله دخترم با تذکرات شما صالحه شده و توبه کرده است.

نیمه شب بدون دلیل از خواب پرید

پروفسور فلاماریون به نقل از روانشناس نامی آقای دوماراتره می گوید: شبی لرد دو فرین در یک روستای کوچک مهمان یکی از دوستانش بود. در نیمه شب بدون دلیل از خواب پرید و شدیداً این احساس به او دست داد که کنار پنجره برود و کوچه را مشاهده بکند. او با منظره رعب آوری مواجه شد. مردی را دید که به تنهایی بار سنگینی را بردوش می کشد. زمانی که به کنار پنجره رسید، او توانست قیافه اش را ببیند و متوجه شد که آن بار یک تابوت است. صورت مرد واقعا چندش آور بود. او با بهت این منظره را تعقیب کرد تا آن مرد با تابوت در کوچه ناپدید گردید. فردا صبح در این باره از صاحبخانه سوال کرد ولی او با اطمینان گفت کسی نمرده و تابوتی نیز جابجا نشده.

چند سال بعد لرد دو فرین به عنان سفیر به پاریس رفت. شبی به یک مهمانی در گراند هتل رفت. پس از پایان مراسم، او و چند نفر دیگر به سمت آسانسور مشایعت شدند. زمانی که می خواست وارد آسانسور شود، چشمش به قیافه آسانسور چی افتاد، ناگهان برجایش میخکوب شد. در آن لحضه کاملا مطمئن بود که این فرد همان کسی است که آن شب تابوت را حمل می کرد. با کمی تردید موضوعی را بهانه کرد و با عذرخواهی برگشت، هنوز چند ثانیه نگذشته بود که آسانسور سقوط کرد و تمام سرنشینان آن از دم کشته شدند.

این یک حادثه واقعی و تاریخی است. هیچ گاه هویت این فرد اسرار آمیز که در هتل بصورت روز مزد مشغول به کار بود کشف نگردید. لرد دو فرین خیلی کوشش کرد اطلاعات بیشتری کسب کند ولی کوچک ترین موفقیتی کسب نکرد.

دیدگاه ها غیر فعال است.