داستان ارتباط روحی عجیب جوان متدین

جوانی عاشق دختری بود. آن دو به هیچ وجه از نظر مادی و معنوی با یکدیگر تناسبی نداشتند که بتوانند با هم ازدواج کنند؛ دختر از خانواده مرفه و کاملاً بی بند وبار ولی پسر از یک خانواده متدین و فقیر بود و حتی کار و شغلی هم نداشت. دختر از نظر ظاهری به قدری زیبا بود که در آن شهری که زندگی می کرد ضرب المثل شده بود و به عکس پسر به قدری بد قیافه بود که او هم در آن شهر ضرب المثل شده بود.

ولی این جوان قلب خوبی داشت، دلی مملو از عشق و علاقه پیدا کرده بود که متاسفانه این محبت را به آن زباله دانی که از نظر ظاهر زیبا به نظر می رسید متوجه ساخته بود. وی روز و شب نداشت، برای رفع آن مرض روحی به هر دانشمند و روانشناس و حتی زمانی دعانویس مراجعه کرده بود و آنها هر یک دعایی، ذکری، یا طلسمی به او داده بودند که هیچ یک از آنها برای آن بیماری و کم کرن آن عشق ذره ای موثر نبود. اما تا حدی این دعاها او را تصفیه کرده بود، به اولیای خدا متوجه نموده بود و بقدری از علاقه به معشوقه اش کاسته شده بود.

در این بین چند روزی هم نزد من (منظور راوی اتفاق آیت الله سید حسن ابطحی) آمد و ما در باغی در خارج شهر بودیم که در آن کسی نبود و ناگزیر با او معاشرت می کردم. او مرتب از معشوقه اش می گفت و در اوقاتی او را در همه احوال می دید، کارهای او در منزلش با این تعبیرات که الان او این کار را می کند و الان استراحت کرده و الان به فلان جا رفته برای من نقل می کرد. من هم اوایل مثل شما فکر می کردم و گاهی هم او را مسخره می کردم؛ اما یک روز به من گفت: معشوقه ام با پدر و مادرش از منزل خارج شدند و سوار اتومبیل شخصی خود شدند. من او را دلداری دادم ولی او گوش نمی داد، ناگهان گفت: من دیگر می روم. گفتم کجا کی روی؟ گفت: آنها در همین ییلاق در فلان باغ مستقر شده اند، می روم تا خودم را به آنها نشان بدهم شاید توجهی به من بنمایند.

من به خاطر اینکه مبادا به او توهین کنند یا خودش را با نبودن من زیادتر از حد کوچک کند با او رفتم، دیدم راست می گوید، آنها ماشینشان را در همان محلی که او می گفت قرار داده بودند. پدر و مادر آن دختر وقتی چشمشان به این جوان افتاد فوراً به او حمله کردند و گفتند: فلان فلان شده! چرا ما را اینقدر تعقیب می کنی. حتی خواستند او را کتک بزنند که من جلو رفتم و گفتم ایشان سه روز است که با من در این باغ زندگی می کند و الان هم از این باغ بیرون آمدیم و تصادفاً شما را اینجا دیده ایم.

پدر این دختر گفت: نه این جوان چند سال است کارش همین است، ما هر کجا که حتی مخفی و بدون اطلاع دیگران می رویم او را همان جا حاضر می بینیم. من مقداری با راجع به عشق آن جوان و بعضی مسائل عاطفی حرف زدم اما آنها به قدری این عمل یعنی ازدواج آنها برایشان غیر قابل تصور بود که به کلی درخواست مرا رد کردند.

در این بین آن دختر از میان باغ برگشت، به مجرد آنکه چشمش به او افتاد به قدری او را تحقییر کرد و به او جسارت نمود که من فوق العاده عصبانی شدم. او با وضع فجیعی با جوان دیگری که ظاهراً نامزدش بود (زیرا بعدا با همان جوان ازدواج کرد) دست به دست هم داده بودند و از باغ بیرون آمدند و به این جوان متدین که عشقش باعث شده بود پا از گلیم خود دراز تر کند بدترین فحشها را دادند.

من به آن جوان گفتم بیشتر از این توقف تو در این محل صحیح نیست بیا تا با هم به باغ برگردیم و اتفاقاً این برخورد آن هم در حضور من برای او فوق العاده بود زیرا زمینه ای شد که بتوانم با او بیشتر حرف بزنم و بحمدالله توانستم عشق او را از آن معشوقه منصرف کنم و متوجه ذات اقدس بنمایم.

بعد ها که از او پرسیدم: در آن وقت چگونه آن معشوقه را می دیدی و از حالات او مطلع می شدی؟ می گفت: من در آن موقع درست مثل افرادی که به چیزی بهت زده می شوند، بودم و تنها او را می دیدم که چه می کند؛ ولی یکی دو مرتبه که خیلی عشقم نسبت به او شدید شده بود و خودم هم کنجکاو شده بودم، مانند ارواح می دیدم مثل آنکه نوری از چشمم به طرف جایی که آن معشوقه زندگی می کرد و حجابها و حتی دیوارهای قطور از چشمم برداشته می شد و مرا به جمیع حالات آن معشوقه آگاه می ساخت.

1 Comment
  1. Attack titan کاربر می‌گوید

    پشمام یعنی روحش همراهش بود باورنکردنیه اصلا ادمین مقاله عالی

دیدگاه ها غیر فعال است.